#شعر
در سفرهیِ قحطیزده از نان خبری نیست از مرد خدا... ناجیِ انسان خبری نیست!
در محبسِ تنهاییِ خود گوشه نشینم در غربت تاریکیِ زندان خبری نیست
عمریست گرفتارِ قسم خوردهی عشقم از معجزهیِ آیهیِ قرآن خبری نیست!
اندوه و بلا با دل من سخت عجین است از شور و نشاطو لب خندان خبری نیست
چشمان به شب زل زدهام تار و سپیدست از یوسفِ گمگشتهیِ کنعان خبری نیست؟
تاریک شده زندگیام... آاااه... خدایاااا... از تابشِ خورشیدِ درخشان خبری نیست
دامادِ نگون بخت و عزاپوش عروسم... در حجلهام از آیِنه بندان خبری نیست
قربانی یک توطئه شد تنگ بلورم...! از ماهیِ دلمردهیِ بیجان خبری نیست..!
هِی سنگ زد و سنگ زدی... تا که بمیرم؛ در پیکر مدفون شده از جان خبری نیست
بر جسمِ بدونِ کفنم روضه نخوانید... اینجا که به غیر از تن عریان خبری نیست!
این مردِ جهنّم زده را جا بگذارید... دورم که بجز آتش سوزان خبری نیست
ای کاش به گوشم کسی آهسته بگوید... برخیز از این خوابِ پریشان! خبری نیست!
نظرات شما عزیزان:
:: موضوعات مرتبط:
عشق،
،
:: برچسبها:
عاشقی,
عشق,
متن,
دلنوشته مهرداد پرویزی,
|